همراز_نوجوان

اردوگاه زندگی (قسمت اول)

اواخر امتحانات نوبت دوم که بعد از کلی تلاش تونسته بودم تو مدرسه ملاصدرا با یه برنامه ریزی خوب(البته تا قسمتی?)وضعیت درسیم رو نسبت به پارسال بهتر کنم هیچی بهتر از خبر یه اردو نمی تونست خوشحالم کنه.اردو توی یه اردوگاه توی دامنه کوهستان برگزار می شد.قرار بود یه هفته خوش بگذرونیم.دور معاون جمع شدیم و ازشون برنامه این یه هفته رو پرسیدیم.گفت برنامه محرمانه است?.بچه های دیگه هم که پرسیده بودند همین جواب رو شنیده بودند.همش بحث برنامه های محرمانه اردو بود.چند نفری هم که قصد نداشتند بیان دیگه ترغیب شدن بیان ببینند غافلگیری مدرسه تو این یه هفته چی می تونه باشه. روز موعود فرا رسید و بیشتر بچه های مدرسه اون روز سوار اتوبوسها شدند و راه افتادیم به سمت اردوگاه.تو ماشین چند ساعت مسیر رو همش مشغول صحبت بودیم.یکی می گفت می خوان کلاس درسی بذارن!یه عده می گفتند می خوان مسابقات ورزشی بذارن تو رشته های مختلف.بچه های شورا می گفتند ما هم نتونستیم از زیر زبون مسئولین چیزی بیرون بکشیم?.بعد از چهار ساعت رسیدیم در اردوگاه.با شور و اشتیاق پیاده شدیم.
صدا به صدا نمی‌رسید. بالاخره با چند بار سوت پی‌درپی، آقای معاون، جمع را آرام کرد. دوست داشتم زودتر وارد اردوگاه شوم و دلیل معطل کردن‌های مسئولان مدرسه را نمی‌فهمیدم. چشمم روی تابلوی سردر اردوگاه مانده بود.اردوگاه شهید رضا پناهی…زیر اون فونت درشت نوشته بود اردوگاه زندگی!

این داستان ادامه دارد…

رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no