همکلاسیآسمانی

با همان شادی، دست‌هایش را به هم مالید و گفت:

  • من… امروز… شهید می‌شم!
    فکر کردم این هم از همان شوخی‌های جبهه‌ای است که برای هم‌دیگر ناز می‌کردیم. ولی شوخی نمی‌کرد، چون چهره‌اش جدی جدی بود. حرف‌هایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سوالم که:
  • مصطفی، تو شهادت رو چگونه می‌بینی؟
    در حالی که دست‌هایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می‌آورد، ناگهان آن‌ها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
  • شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
    متن برشی از کتاب “دیدم که جانم می رود ” رفاقت نامه ای ست اثر حمید داود آبادی دوست و همرزم شهید مصطفی کاظم زاده شهید نوجوان

رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no