#خاطره
#جهادگران_سلامت
?بیان خاطره متین باغبانی و محمد حسین کرمانی به بهانه روز پرستار
۳ اسفند ۱۳۹۸(اولین فرد کرونایی در ایران، شناسایی شد…)
همه چی از ۴ اسفند ۱۳۹۸ با دیدن نامه داوطلبانه خانه طلّاب جوان………
همه چی از ۴ اسفند ۱۳۹۸ با دیدن نامه داوطلبانه خانه طلّاب جوان شروع شد، اوّلش فقط هدفم کمک در بسته بندی و پخش اقلام بود؛ چون فکرش را نمیکردم این بیماری اینقدر اوج پیدا بکند که حتّی نیاز بشه که طلّاب برن داخل بیمارستانها مستقر بشن…
۷ اسفند ۱۳۹۸،ساعت ۱۳ بعدازظهر،
با من و رفیقم که ثبت نام کرده بودیم تماس گرفته شد که جهت توضیح و آشنایی روند کار بعد ازظهر باید بیایید خانه طلاب جوان، یادم داشت بارون میامد و زنگ زدم رفیقم که اونم طلبه هستش، بهش گفتم هرجا هستی سریع آماده شو که با موتور بیام دنبالت که بریم جلسه، (حالا چطوری موتور جور شد و چگونه از سمت گلزار شهدا تو بارون تا خانه طلاب جوان آمدیم خودش قضیه و داستان جدا دارد) رسیدیم به کوچه و ساختمان پیدا کردیم و رفتیم داخل، حاجاقا کاظم زاده داشتن شروع میکردن به توضیح، بین صحبت هاشون رسیدن به بحث بیمارستان، من و رفیقم که برای بسته بندی و… آمده بودیم تصمیم گرفتیم که بریم خط مقدم، البته اونموقع که با شیخ محمد حسین داشتیم تصمیم میگرفتیم که بریم یا نه، نمیدونستیم که داخل بیمارستانها چه خبره و کار دقیقا چی هستش خلاصه اسممون را داخل برگه A4 که دست به دست میچرخید نوشتیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان فرقانی نیکویی قم،من و رفیقم زودتر از همه رسیده بودیم، تا داشتیم اتاق مدیریت پیدا میکردیم که یهو دیدیم بقیه عزیزان جهادی هم رسیدن، بعدش رفتیم سمت نمازخانه بیمارستان، بعد توضیحات چندتا دکتر و توضیح مختصر رئیس بیمارستان، بانگ اذان مغرب به گوش رسید، با رفیقم رفتیم مسجد کناری بیمارستان برای نماز، شاید براتون سوال شده باشد که چرا داخل نمازخانه بیمارستان نماز نخواندید؟!!
چونکه نمازخانه مشکوک بود به خطر و باید احتیاط رو از همین اوّل کاری رعایت میکردیم؛ بعد نماز که برگشتیم بیمارستان اعلام کردند که برای شروع کار و اولین شب فقط ۱۰ تا آقا میخواهیم، من و رفیقم خیلی استرس گرفته که ممکنه تو قرعه کشی اسم ما درنیاد، چون با زیاد بودن جمعیت قرار بود قرعه کشی کنند، خلاصه نگم براتون که خیلی اعصابمون داغون شد چون خیلی براش زحمت کشیده بودم،همون قضیه موتور و بارون و…
اسم ۸نفر دراومد داخل گوش رفیقم گفتم که کاپشن تو بردار بریم که یهو اسم رفیقم به عنوان نهمین نفر دراومد، دلم خیلی شکست و رفته بودم تو فکر که یهو فرد قرعه کشی کننده بلند گفت آقای متین باغبانی، من که خیلی داغون بودم فکر کردم که خواب دارم میبینم، که دوباره بلند داد زد آقای متین باغبانی کیه سریع قبل از اینکه اسمم خط بزنه و نفر بعد قرعه بندازه گفتم من، بقیه افرادی که اومده بودن خیلی ناراحت رفتن…
خب کارمون از همون شب تا ۷ صبح طول میکشید، چون شیفت شب طولانی تر از بقیه شیفت ها هستش، هماهنگ کردم موتور بیارم داخل و بعدش رفتیم اتاق تعویض لباس بیمارستان نیکویی، خیلی از پرستارها یه آقا که شیفتشون تموم شده اومده بودن تا لباس خودشون رو بپوشن و برند، تعجب کرده بودند ماها کی هستیم چون چندتا از این عزیزان معمم بودن و عمامه داشتن و اینکه که ما اولین گروه و اولین شب بود که تو کلّ استان قم یا میشود گفت کلّ ایران به عنوان همراه جهادی تو این اوضاع میرفتیم داخل بیمارستان برای کار جهادی، (گان) را که پوشیدم و چندتا ماسک زدیم و همچنین دستکشها رو دست کردیم، دیدیم که چندتا عکاس از خبر نگاری های مختلف آماده اند برای عکس گرفتن، که با اعلام حاجاقا کاظم زاده همه ۱۰ نفر جمع شدیم و یک عکس دسته جمعی گرفتن و ما هم از گرما زیر این همه تجهیزات داشتیم احساس خفگی میکردیم…
رفتیم به سمت اورژانس تا سوار آسانسورها بشیم که هر ۲ نفر،۲نفر را در هر بخش تقسیم کنند.
رسیدیم به طبقه ۵که من و رفیقم را به ایستگاه پرستاری معرفی کردن، باید بودید و میدید قیافشون رو که داشتن از تعجب بال در میاوردن، اصلا معلوم خیلی به نیرو احتیاج دارند، ما ۲تا را معرفی کردند به مسئول خدمه اون طبقه که آقای موسوی نام داشت، کار ما از ساعت ۲۱ شب با آقای موسوی شروع شد، چون دیر رسیده بودیم اکثر مریض ها خواب بودن و استراحت میکردن ولی تا دلتون بخواهد کار تدارکات ریخته بود روی زمین، برای استارت کار لیوان یکبار مصرف برداشتیم و آب میکردیم و میرفتیم کنار میز مریض و یکدونه میزاشتیم و اگر مریضی بیدار بود یک احوال پرسی گرم باهاش میکردیم و اونم برامون دعا خیری میکرد که احساس میکردم که خیلی خیلی قراره اتفاقا خوبی داخل زندگیم با این دعاها بیافته، بعد از پخش آب، تعویض پلاستیک سطل آشعالها هر اتاق رو باید عوض میکردیم بعدش زمین را با طی و مواد ضدعفونی کننده تمییز میکردیم و…
خلاصه نمیشد گفت شب آرومی بود چون روزهای تازه بود که این بیمارستان تمام بخش هایش تبدیل شده بود برای این مریضی،برای همین رفت و امد خیلی بود،پرستارها خیلی خسته بودن و تا حالا تجربه این ویروس نداشتن و از همه اینها بدتر،دوری پرستارها و بقیه عوامل از خانواده هاشون.…..
اذان صبح گفتن
و ما هم که خیلی خسته شده بودیم و سردرد گرفته بودیم،رفتیم برای تجدید وضو،تمام تجهیزات در اوردیم و بعد از وضو پوشیدیم،نمیدونید چه حسّ خوبی داشت این ۲رکعت نماز،همچین درک و حسّ را تا حالا تو زندگیم نداشتم،بعد از نماز چندتا کار تدارکاتی هم انجام دادیم و ساعت شد ۷ صبح که طلّاب شیفت بعدی داشتن میومدن،رفتیم پایین برای تعویض لباس که چندتا طلبه جلویمان را گرفتن که چطور بود و چه خبر بود و… ما هم که خیلی سردرد داشتیم و حالمون زیاد خوب نبود گفتم که فقط مریض هایی را در یابید که دارن از نداشتن همراه افسردگی میگیرن و به نظر من تنها واکسن این ویروس کرونا فقط دلداری و صحبت کردن با مریضی که معلوم نیست چند روز قراره بمون داخل بیمارستان،هستش
رفتیم تعویض لباس کردیم و سوار موتور شدیم و هرکه رفت سمت منزل،وقتی که رسیدم منزل مستقیم رفتم سمت حمام تا هم تمام لباسهامو بشورم و هم خودم آبی به بدن زده باشم تا رفع خستگی مختصری کرده باشم…
از فردا بعد ازطهرش که عکسامون داخل کانالهای ایتا و… پخش شده بود همه اشنایان و دوستان داشتن تک تک تماس میگرفتین و میگفتن برا چی رفتی؟ نباید بری و فلان و بهمان و….
منم اصلا گوشم شنوای این حرفها نبود چون من برای شخص کار نمیکردم که بخواهم بترسم یا این حرفها روی من تاثیر داشته باشد،اتفاقا این حرفها باعث شد که ما بازم هماهنگ کنیم شیفت های دیگر هم برداریم…
امیدوارم اگر این بنده حقیر ثوابی هم در اینکار گرفته ام برسد و هدیه بشود به تمام شهدای گمنام عرصه امنیت و سلامت این مرز و بوم
یازهرا (س)
?????