همکلاسی آسمانی
شهید رضا پناهی
مدت زیادی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است. گفت: من تصمیم گرفتهام به جبهه بروم. اولش خیلی جدی نگرفتم.چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاهم میکند و اجازه رفتن میخواهد. حالت خاصی داشت. گفت: من عاشقم. میدانستم منظورش چیست؛ اما خودم را بیاطلاع نشان دادم با خنده گفتم: عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در سن دوازدهسالگی دامادی تو را ببینم. گفت: مادر همه چیز را به شوخی میگیری. ادامه داد: مادر، شما میدانی من عاشق چه کسی هستم؟ عاشق خدا، ائمه علیهمالسلام و امام زمانم.
کتاب عارف 12 ساله حکایت های مادرانه از زندگی این شهید بزرگوار است.
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no